توأمان به قلم حنانه بامیری
پارت سی و نهم :
***
«بیمحابا تهِ یک راز زمینت بزنند.»
پرتوهای نیمهجانِ خورشید، از لابلای ابریشمِ سفیدِ هتل درون اتاق میتابید.
مقابلش ایستاده بودم؛ درحالی که نمیدانستم در ذهنش دیگر چه میگذرد که من شایستۀ دانستنش نیستم. رَخت از تن جدا کردم و ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
سحر
00سلام رمانتون خیلی قشنگ از همه مهمتر متفاوت تازه شروع کردم به خواندن سبک و ایده های نویسنده رو دوست دارم امیدوارم رمان های بعدی تون هم باهمین سبک پیش بره