ما ماندیم و عشق به قلم مرضیه نعمتی
پارت چهل و هشتم
زمان ارسال : ۱۳۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
شب که بهمن به خانه آمد، بهار و ملیحه به استقبالش رفتند و به گرمی سلام کردند. بهمن نگاهی به چشمان شاد آنها انداخت و لبخند زد:
ـ چی شده؟ چشماتون برق میزنه.
روی مبل نشست و ملیحه هم کنارش.
ـ ملیح تو خوب شدی؟
بهار برایش شربت لیمو آورد و گفت:
ـ بیا اینو بخور داداش! خیلی خنکه!
بهمن شربت را برداشت و یک سره سر کشید:
ـ دستت درد نکنه. خیلی چسبید.
بهار لیوان را از دستش گرف
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.