ما ماندیم و عشق به قلم مرضیه نعمتی
پارت چهل :
فصل 16
بهار پشت پنجره اتاقش ایستاده و با چشمانی پر از اشک و ترحم انگیز به عباس که عصا به دست دم در ایستاده و در حال صحبت با ابراهیم بود، نگاه میکرد. عباس کمی افسرده به نظر میرسید و لبخند کمرنگی روی لبش بود که قلب بهار را میلرزاند. پرده را کشید و آشپزخانه رفت.
ـ بهار جان صبحونه خوردی؟
به طرف ملیحه رفت و گفت:
ـ میل ندارم!
ـ میل ندارم چیه؟ بیا با هم یه چیزی بخوریم ببی
اسرا
20عباس هم موندموندحالاکه عاشق شدمشکل پاش آمد🙏💞