پارت چهل :

فصل 16
بهار پشت پنجره اتاقش ایستاده و با چشمانی پر از اشک و ترحم انگیز به عباس که عصا به دست دم در ایستاده و در حال صحبت با ابراهیم بود، نگاه می‌‌کرد. عباس کمی افسرده به نظر می‌‌رسید و لبخند کمرنگی روی لبش بود که قلب بهار را می‌‌لرزاند. پرده را کشید و آشپزخانه رفت.
ـ بهار جان صبحونه خوردی؟
به طرف ملیحه رفت و گفت:
ـ میل ندارم!
ـ میل ندارم چیه؟ بیا با هم یه چیزی بخوریم ببی

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۶ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۷۰ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید

توجه کنید : نظر شما نمیتواند کمتر از 10 کاراکتر باشد.
برای اینکه بتونیم بهتر متوجه نظرتون بشیم، لطفا به این سوالات پاسخ بدید:

  • کدام بخش از رمان رو بیشتر دوست داشتید؟
  • کدام شخصیت رو بیشتر دوست داشتید و چرا؟
  • به بقیه خواننده‌ها چه پیشنهادی می‌کنید؟

به عنوان یک رمان خوان حرفه‌ای با پاسخ به این سوالات، به ما و سایر خوانندگان کمک می‌کنید تا دیدگاه کامل‌تری از رمان داشته باشیم.

آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    20

    عباس هم موندموندحالاکه عاشق شدمشکل پاش آمد🙏💞

    ۷ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    حکمت داره جلوتر برین متوجه میشین❤

    ۷ ماه پیش
  • معصومه

    10

    عالی بود

    ۷ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    ❤🌹

    ۷ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.