عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت بیست :
فصل 8
جمعهی بعد مراسم سالگرد را دوباره برگزار کردیم اما اینبار میهمانان را برای ناهار به رستوران دعوت کرده بودیم. توی بهشت زهرا با مانتو و شال مشکی مقابل مزار مادرخواندهام نشسته بودم و آرام و بیصدا اشک میریختم: «منو ببخش نتونستم اون خونهی قشنگ رو که انقدر براش زحمت کشیده بودی حفظ کنم. اون خونه تو آتیش سوخت و هیچی ازش نموند. خونهای که توش کلی خاطره داشتیم. خونه
مطالعهی این پارت کمتر از ۷ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۶۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.