عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت بیست
زمان ارسال : ۲۹۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
فصل 8
جمعهی بعد مراسم سالگرد را دوباره برگزار کردیم اما اینبار میهمانان را برای ناهار به رستوران دعوت کرده بودیم. توی بهشت زهرا با مانتو و شال مشکی مقابل مزار مادرخواندهام نشسته بودم و آرام و بیصدا اشک میریختم: «منو ببخش نتونستم اون خونهی قشنگ رو که انقدر براش زحمت کشیده بودی حفظ کنم. اون خونه تو آتیش سوخت و هیچی ازش نموند. خونهای که توش کلی خاطره داشتیم. خونه