عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت نوزده :
وحشتزده به طرف در دویدم تا فرار کنم اما آتش به طرفم هجوم آورد و مجبور شدم عقب بروم! نفسم تنگ شده بود و به سرفه افتاده بودم. راه عبور کاملاً به رویم بسته شده بود. من در میان این شعلههای بیرحم زندگیام را از دست میدادم و به زودی به پدر و مادرم ملحق میشدم. اشک چشمانم را میسوزاند و فریادهای تضرعآمیز خودم را میشنیدم:
ـ کمک! کمکم کنید! یکی به دادم برسه!
اما دریغ
مطالعهی این پارت حدودا ۶ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۶۹ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zahra
00❤❤