پارت هجده :

بعد از اینکه خاله سیما رفت دست هم را گرفتیم و کلی ذوق همکار شدنمان را کردیم. فرناز گفت:
ـ از این بهتر نمی‌‌شه! از این به بعد هر روز هم‌‌دیگرو می‌‌بینیم. با هم میایم با هم می‌‌ریم. هیچ‌‌کسم حق نداره بگه بالای چشممون ابروئه!
با خنده گفتم:
ـ دوباره خل‌‌بازیای من و تو شروع شد!
با آمدن آقای سپهری ساکت شدیم و به او سلام کردیم. با لبخندی محو نگاهمان کرد و با اشاره به فرناز گفت:<

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۷ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۶۹ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • نازی

    10

    عالیه دوس دارم همیشه موفق ببینمت ❤️و برات حال خوبی آرزو میکنم و ایشالله توی کارت موفق شی

    ۱۱ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    ممنونم از نظر گرم و انرژی‌بخشت عزیزم. منم برای شما حال خوب و موفقیت آرزو می‌کنم و دوست دارم همیشه بین خواننده‌هام ببینمت🙏♥️💕

    ۱۱ ماه پیش
  • تر انه

    00

    خوب هست باید پشت سر هم پارکترامیگذاشید

    ۱۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.