عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت هجده
زمان ارسال : ۳۰۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
بعد از اینکه خاله سیما رفت دست هم را گرفتیم و کلی ذوق همکار شدنمان را کردیم. فرناز گفت:
ـ از این بهتر نمیشه! از این به بعد هر روز همدیگرو میبینیم. با هم میایم با هم میریم. هیچکسم حق نداره بگه بالای چشممون ابروئه!
با خنده گفتم:
ـ دوباره خلبازیای من و تو شروع شد!
با آمدن آقای سپهری ساکت شدیم و به او سلام کردیم. با لبخندی محو نگاهمان کرد و با اشاره به فرناز گفت:<
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
نازی
00عالیه دوس دارم همیشه موفق ببینمت ❤️و برات حال خوبی آرزو میکنم و ایشالله توی کارت موفق شی