ما ماندیم و عشق به قلم مرضیه نعمتی
پارت سی و پنجم :
***
پسرها داخل ماشین بودند و میگفتند و میخندیدند. ابراهیم که پشت ماشین نشسته بود در حال تخمه شکستن رو به عباس که در حال رانندگی بود، گفت:
ـ عباس پخشو روشن کن.
عباس پخش را روشن کرد و خوانندهای با سر و صدا مشغول خواندن شد. داوود با افسردگی به مناظر بیرون زل زده بود که ناگهان موبایل عباس زنگ خورد. گوشی را نزدیک گوشش برد و جواب داد:
ـ الو...
صدای مجتبی خشمگین در گوشی پ
مطالعهی این پارت حدودا ۶ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۴۰ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۰ ساله 20وایییی یعنی تصادف کردن🥺🥺عالی بود مرسی مرضیه جونم ❤️❤️