پارت سی و سوم :


بهار روی مبل بزرگی بین عمو و زنعمو نشسته و مرجان دختر عمویش در حال پذیرایی از او بود. عمو مسعود که قلب رئوفی داشت، در حالی که دست بهار را پدرانه در دست داشت، گفت:
ـ بهار جان! می‌‌تونی هر چقدر دلت خواست اینجا بمونی عمو جون!
چشمان بهار پر از اشک شد و گفت:
ـ ممنون عمو جون!
زنعمو با مهربانی گفت:
ـ بهار جان! دوست داری شام چی درست کنم؟
بهار خجالت زده شد:
ـ تو رو خدا زح

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۶ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۴۲ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 10

    عالی بود مرسی مرضیه جونم ❤️❤️💋💋

    ۷ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    ❤❤

    ۷ ماه پیش
  • اسرا

    20

    حتی اگه کسی بخوادخوب باشه دیگران نمیذارن ملیحه به این خوبی مادرش نمیذاره ممنون بانو🥰

    ۷ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    👌♥️

    ۷ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.