پارت سی و سوم

زمان ارسال : ۱۴۷ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 6 دقیقه


بهار روی مبل بزرگی بین عمو و زنعمو نشسته و مرجان دختر عمویش در حال پذیرایی از او بود. عمو مسعود که قلب رئوفی داشت، در حالی که دست بهار را پدرانه در دست داشت، گفت:
ـ بهار جان! می‌‌تونی هر چقدر دلت خواست اینجا بمونی عمو جون!
چشمان بهار پر از اشک شد و گفت:
ـ ممنون عمو جون!
زنعمو با مهربانی گفت:
ـ بهار جان! دوست داری شام چی درست کنم؟
بهار خجالت زده شد:
ـ تو رو خدا زح

378
93,937 تعداد بازدید
451 تعداد نظر
71 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 00

    عالی بود مرسی مرضیه جونم ❤️❤️💋💋

    ۳ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    ❤❤

    ۳ ماه پیش
  • اسرا

    10

    حتی اگه کسی بخوادخوب باشه دیگران نمیذارن ملیحه به این خوبی مادرش نمیذاره ممنون بانو🥰

    ۳ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    👌♥️

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید