ما ماندیم و عشق به قلم مرضیه نعمتی
پارت سی و یکم
زمان ارسال : ۱۴۹ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 6 دقیقه
فصل 12
صبح بهار با چشمانی پف کرده از خانه بیرون رفت. سر راه چشمش به عباس افتاد که از سوپرمارکتی با خنده بیرون آمد. چشم عباس از دور به او افتاد و لبخند روی لبش ماسید. بهار بدون اینکه به او سلام کند رویش را به طرفی کرد و رفت. بلافاصله یاد حرف های شب قبل مادرش در مورد خواستگاری فرامرز افتاد و نسبت به بهار احساس دلسوزی کرد. زیر لب گفت:
ـ بنده خدارو به چه روزی انداختند!
بهار
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Zarnaz
۲۰ ساله 10عالیهههه مرسیییی مرضیه جونم ❤️💋