پارت بیست و هشتم

زمان ارسال : ۱۵۲ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه

مهناز خانم حرص می خورد و خون لب مجتبی را با پنبه پاک می‌‌کرد.
ـ‌‌ با دختر مردم تو پارک چی کار داری که داداشش بیاد و ببیندتون؟
ـ داداشش نبود. پسرخاله عوضیش بود. مهشاد نمی‌‌خوادش اما پسره لعنتی کنه شده افتاده دنبالش.
عباس با اخم گفت:
ـ دست از این دختره بردار! به درت نمی‌‌خوره.
مجتبی عصبانی گفت:
ـ من مهشاد دوست دارم.
مهناز خانم گفت:
ـ اون دختره به درد تو نمی‌

378
93,899 تعداد بازدید
451 تعداد نظر
71 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • بهاره

    00

    بهار جان باید بهت تبریک بگم عاشق شدی ولی عشقی که بهش نرسی تا آخر عمر داغونت میکنه چون نمیزاره به کسه دیگه ای فکر کنی امیدوارم بهش برسی❤️❤️❤️ راستی مرضیه جون مرسی بابت رمان قشنگت

    ۴ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    عزیزم خوشحالم که رمان رو دوست داری❤ انشاالله همیشه در بین خوانندگان علاقه مندم ببینمت🙂💞

    ۴ ماه پیش
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 00

    بهار جونم عشق دیگه چرا ندارههه😁😛😎عالی بود مرسی مرضیه جونم 💋❤️

    ۴ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    🥰💖

    ۴ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید