پارت بیست و هشتم :

مهناز خانم حرص می خورد و خون لب مجتبی را با پنبه پاک می‌‌کرد.
ـ‌‌ با دختر مردم تو پارک چی کار داری که داداشش بیاد و ببیندتون؟
ـ داداشش نبود. پسرخاله عوضیش بود. مهشاد نمی‌‌خوادش اما پسره لعنتی کنه شده افتاده دنبالش.
عباس با اخم گفت:
ـ دست از این دختره بردار! به درت نمی‌‌خوره.
مجتبی عصبانی گفت:
ـ من مهشاد دوست دارم.
مهناز خانم گفت:
ـ اون دختره به درد تو نمی‌

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۷ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۴۷ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • بهاره

    10

    بهار جان باید بهت تبریک بگم عاشق شدی ولی عشقی که بهش نرسی تا آخر عمر داغونت میکنه چون نمیزاره به کسه دیگه ای فکر کنی امیدوارم بهش برسی❤️❤️❤️ راستی مرضیه جون مرسی بابت رمان قشنگت

    ۷ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    عزیزم خوشحالم که رمان رو دوست داری❤ انشاالله همیشه در بین خوانندگان علاقه مندم ببینمت🙂💞

    ۷ ماه پیش
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 10

    بهار جونم عشق دیگه چرا ندارههه😁😛😎عالی بود مرسی مرضیه جونم 💋❤️

    ۷ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    🥰💖

    ۷ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.