ما ماندیم و عشق به قلم مرضیه نعمتی
پارت بیست و هشتم
زمان ارسال : ۱۵۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
مهناز خانم حرص می خورد و خون لب مجتبی را با پنبه پاک میکرد.
ـ با دختر مردم تو پارک چی کار داری که داداشش بیاد و ببیندتون؟
ـ داداشش نبود. پسرخاله عوضیش بود. مهشاد نمیخوادش اما پسره لعنتی کنه شده افتاده دنبالش.
عباس با اخم گفت:
ـ دست از این دختره بردار! به درت نمیخوره.
مجتبی عصبانی گفت:
ـ من مهشاد دوست دارم.
مهناز خانم گفت:
ـ اون دختره به درد تو نمی
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
بهاره
00بهار جان باید بهت تبریک بگم عاشق شدی ولی عشقی که بهش نرسی تا آخر عمر داغونت میکنه چون نمیزاره به کسه دیگه ای فکر کنی امیدوارم بهش برسی❤️❤️❤️ راستی مرضیه جون مرسی بابت رمان قشنگت