ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت چهل و سوم
زمان ارسال : ۱۵۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه
لئون دست به سینه به صندلی تکیه داد و صبر کرد.
جعفری راه رفت و پاشو عصبی به زمین کوبید. به اطرافش نگاه میکرد و استرس توی تک تک اجزای بدنش موج میزد
من؟... من همچنان مات به نقطه ای نا معلوم زل زده بودم و حتی خیسی گریه چند دقیقه پیش هم از روی صورتم خشک شده بود.
در همین حین مردم میومدن و میرفتن
یکی داد میزد و یکی رو کشون، کشون با دستبند میبردن یکی گریه زاری میکرد،یه نفر
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
فرشته
۲۴ ساله 00وای عاشق رمان شدم ای کاش هر روز پارت داشت لعنتی