پارت شصت و یکم :

با شنیدن صدای «یا‌الله» آشنایی، چشم دوخته به در، سر جایش ایستاد‌. مولایی طبق انتظارش، با کیسه ی خرید بزرگی وارد شد و ورودی در توقف کرد. کیسه را که زمین می‌گذاشت، ضمن «سلامی» که زیر لب گفت، چشم به زمین دوخته، با دستش ادای حجاب گرفتن را درآورد و با همان لحن آرام لب زد:
_خواهر جناب سروان پشت در ایستادن!
تانیا که گیج شده بود، جواب سلامش را سربالا داد و با اخم ریزی گفت:
_خب چرا دعوتش

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۶ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۳۷ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • ایسان

    00

    خوب

    ۲ ماه پیش
  • ایسان

    00

    خوب

    ۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.