پارت شصت و هشتم

زمان ارسال : ۷۱ روز پیش

بهوت به سیاهی اطراف نگاه می‌کردم. قلبم تند می‌زد و انگار به نخ نازکی بند بود که هر آن خیال پاره شدن داشت. با فریاد ئه‌دا خودمان را به جمع رساندیم. زیر نور آتش، بچه‌هایی که بزرگ‌ترها را بغل گرفته و بزرگ‌ترهایی که هراسان یکدیگر را نگاه می‌کردند، پیدا بودند.
تاته رو به زن‌ها صدایش را بالا برد.
- بِدَنگِ بیدِ¹.
بعد رو به شاهو و سلیمان کرد.
- صدا از همین نزدیکی‌ها بود، همین د

73
19,424 تعداد بازدید
49 تعداد نظر
93 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید