گلباش به قلم سمیه نوروزی
پارت شصت و هشتم :
بهوت به سیاهی اطراف نگاه میکردم. قلبم تند میزد و انگار به نخ نازکی بند بود که هر آن خیال پاره شدن داشت. با فریاد ئهدا خودمان را به جمع رساندیم. زیر نور آتش، بچههایی که بزرگترها را بغل گرفته و بزرگترهایی که هراسان یکدیگر را نگاه میکردند، پیدا بودند.
تاته رو به زنها صدایش را بالا برد.
- بِدَنگِ بیدِ¹.
بعد رو به شاهو و سلیمان کرد.
- صدا از همین نزدیکیها بود، همین د
مطالعهی این پارت حدودا ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۴۸ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.