گلباش به قلم سمیه نوروزی
پارت شصت و پنجم :
تیزی عجیبی از قلبم رد شد و رگهای بدنم سوزش ضعیفی گرفتند. به خودم که آمدم قطرههای اشکم وسط کاغذ را خیس کرده بود. آخرین جمله را چندینبار تکرار کردم. "مگر بمیرم تا تو از یادم بری." سیروان دوست داشتنش را ثابت کرده بود بارها خواسته بود کمی فکر کنم و من هر بار نیش زبانم را حوالهاش کرده بودم. سیروان درست میگفت من عاشق نبودم که حالش را درک کنم. اصلا معنای عشق را نمیدانستم. شنیده بودم، عشق
مطالعهی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۵۵ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.