گلباش به قلم سمیه نوروزی
پارت شصت و پنجم
زمان ارسال : ۱۶۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 3 دقیقه
تیزی عجیبی از قلبم رد شد و رگهای بدنم سوزش ضعیفی گرفتند. به خودم که آمدم قطرههای اشکم وسط کاغذ را خیس کرده بود. آخرین جمله را چندینبار تکرار کردم. "مگر بمیرم تا تو از یادم بری." سیروان دوست داشتنش را ثابت کرده بود بارها خواسته بود کمی فکر کنم و من هر بار نیش زبانم را حوالهاش کرده بودم. سیروان درست میگفت من عاشق نبودم که حالش را درک کنم. اصلا معنای عشق را نمیدانستم. شنیده بودم، عشق
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.