حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت پنجاه و ششم
زمان ارسال : ۱۳۹ روز پیش
_ ونداد!
تشر وصال دهانش را بست. حال مادرش به حد کافی بد بود. دیگر لازم به یاد آوری دوبارۀ آن زن نبود. یاسمین بی نگاه به چهرۀ عصبانی و مغموم آن دو رو گرداند: غذاتونو بخورین. من میل ندارم.
به کتاب خانه رفت. تکیه به در بسته داد. اشک داغ و شور روی گونه اش لغزید و غیظ ونداد را شنید: کوفت بخوریم بهتر از غذاست.
خشمگین به آشپزخانه رفت. محتویات دیگ برنج و خورشت و کیکی که ساعت ها انتظار خوردن
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.