حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت پنجاه و هفتم
زمان ارسال : ۱۳۵ روز پیش
بیحرف پشت سر یاسمین ایستاد. دست هایش دور گردنش حلقه شد و گونه به گونۀ مرطوبش چسباند. دست یاسمین بالا آمد و روی دست وصال نشست.
هر دو دقایقی طولانی ساکت ماندند. اجازه دادند لمس دستانشان ابتدا صحبت کنند. چه بد که دورشان را مردانی بی رحم پر کرده بودند. انگار آن دو سهمی از عشق در زندگی نداشتند.
لبان وصال به نرمی به شوره زار صورت یاسمین بوسه کاشت. دل یاسمین مثل همیشه از وجود فرزندانش و
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.