پارت چهل و هفتم :

_به‌به خان داداش! خوش اومدی. فکر کردیم افتخار حضورت‌و از دست دادیم!
آرسین خندید و سرش را به گوش سامین نزدیک کرد.
_خلاص شدن از دست من به این سادگیا هم نیست داداش!
تانیا با دستی در میان دست گرم آرسین، حس کرد عملا در پی او کشیده می‌شود. سعی کرد گام‌هایش را با او همراه کند تا بتواند تعادلش را با آن کفش‌ها حفظ کند. سالن ساختمان اصلی، خیلی بزرگ بود. سرسرایی که به پلکان مارپیچ میانی می

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۴ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۵۴ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید

توجه کنید : نظر شما نمیتواند کمتر از 10 کاراکتر باشد.
برای اینکه بتونیم بهتر متوجه نظرتون بشیم، لطفا به این سوالات پاسخ بدید:

  • کدام بخش از رمان رو بیشتر دوست داشتید؟
  • کدام شخصیت رو بیشتر دوست داشتید و چرا؟
  • به بقیه خواننده‌ها چه پیشنهادی می‌کنید؟

به عنوان یک رمان خوان حرفه‌ای با پاسخ به این سوالات، به ما و سایر خوانندگان کمک می‌کنید تا دیدگاه کامل‌تری از رمان داشته باشیم.

آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.