هدف سخت به قلم زهرا رحمانی
پارت چهل و هفتم :
_بهبه خان داداش! خوش اومدی. فکر کردیم افتخار حضورتو از دست دادیم!
آرسین خندید و سرش را به گوش سامین نزدیک کرد.
_خلاص شدن از دست من به این سادگیا هم نیست داداش!
تانیا با دستی در میان دست گرم آرسین، حس کرد عملا در پی او کشیده میشود. سعی کرد گامهایش را با او همراه کند تا بتواند تعادلش را با آن کفشها حفظ کند. سالن ساختمان اصلی، خیلی بزرگ بود. سرسرایی که به پلکان مارپیچ میانی می