تکه هایم برنمی گردند... به قلم آستاتیرا عزتیان
پارت سی و چهارم
زمان ارسال : ۲۰۹ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 14 دقیقه
***
قطرهام را در چشمانم چکاندم و همانطور چشم بسته ماندم. هرگاه چشم میبستم تصویر دست حلقه شدهی شیرین به دور بازوی احسان در ذهنم تداعی میشد. کسی بود که مرا درک کند؟ عمرت را، وقتت را، توجهات را، جسم و روحت را پیش کش مردی که دوستش داری میکنی، با خودت میگویی او پادشاه قلبم است، مرد زندگی من است؛ امّا همان آدم گند میزند به تمام تصوراتت. یک آن به خودت میآیی و میبینی چیزی نما