تکه هایم برنمی گردند... به قلم آستاتیرا عزتیان
پارت سی و سوم
زمان ارسال : ۲۱۱ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 10 دقیقه
***
با رخوت پلکهایم را از هم فاصله دادم و چهره عصبی و نگران مامان را بالای سرم دیدم.
- چی شده؟
صدایم به قدری گرفته و خش دار شده بود که خودم نیز تعجب کردم.
- چته، مامان؟
با تمام شدن جملهام به سرفه افتادم. لیوان آبی برایم ریخت و به طرفم گرفت. لیوان را از دستش گرفتم و جرعهای نوشیدم. گلویم که تر شد، چند بار سرفه کردم تا شاید صدایم باز شود. نگاهم را به مامان دادم، از خستگی چش