تکه هایم برنمی گردند... به قلم آستاتیرا عزتیان
پارت سی و پنجم
زمان ارسال : ۲۰۴ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 13 دقیقه
کفشهایم را جفت کردم و از کنار متین گذشتم و داخل شدم. بعد از رد شدن از راهرو تنگ و کوتاهی، هال کوچکی پیش رویم نمایان شد. با اوپنی کوچک، آشپزخانه نقلی برایش درست کرده بودند. در کوچکی سمت راست خانه بود که حدس زدم اتاقکی چیزی باشد. دست متین روی کمرم قرار گرفت و به جلو هدایتم کرد. جلوتر رفتم و نگاه گیجم روی تخت فلزی گوشه هال ثابت ماند. با تعجب به زن نحیف و لاغری که صورتش با دستگاه اکسیژن پوشانده