ایشتار به قلم سیده نرجس کشاورزی
پارت سی و یکم :
شیراز - غروب - روز بعد
ایشتار در راهروی خانهاش بند کفشهایش را محکم درهم گره زد و از خانه خارج شد. همزمان با خروجش آیین هم از خانه خارج شد. ایشتار چشمانش را در حدقه چرخاند، نیمنگاهی به او انداخت و هندزفریاش را از جیبش بیرون کشید. آیین روبهرویش ایستاد و گفت:
- قدیمها یهسلامعلیکی میکردی!
ایشتار هندزفری در گوشهایش فروبرد و به گوشی وصل کرد.
- سلام و احوا
مطالعهی این پارت کمتر از ۱۸ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۸۳ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.