ایشتار به قلم سیده نرجس کشاورزی
پارت بیست و هفتم :
از زمانی که وارد خانه شدهبودند، با پدرش جز یک سلام خشکوخالی حرفی نزدهبود. مادرش هم لب میگزید و اشاره میکرد که بیاید دست پدرش را ببوسد اما امیرحسین که بهتازگی شخصیت قُدّش را رو کرده بود، به اشارههای مادرش توجهی نشان نمیداد. حتی مادر و خواهرش هم توقع این رفتار را از او نداشتند.
هادی از دستشویی خارج شد و با حوله دستش را خشک کرد. در سالن ایستاد و رو به همه گفت:
- من امشب می
مطالعهی این پارت کمتر از ۱۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۹۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.