ایشتار به قلم سیده نرجس کشاورزی
پارت بیست و چهارم :
یکماه بعد
دستی به مانتوی بلند و آبیرنگش کشید و کیفش را در دست جابهجا کرد. اندکی جلوی در کافه ایستاد و بعد وارد شد.
امیرحسین برعکس قبل خوشتیپ و مردانه پشت یکی از میزهای دنج کافه نشستهبود. ایشتار لبخندی زد و بهسمتش رفت. از وقتی که از بیمارستان مرخص شدهبود، فقط سهبار امیرحسین را دیدهبود. صندلی را عقب کشید و نشست.
- سلام.
امیرحسین لبخندی زد و در جواب گفت:
- سل
مطالعهی این پارت کمتر از ۹ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۰۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.