ایشتار به قلم سیده نرجس کشاورزی
پارت هجده :
یزد - ابرقوی - شب
چشمهایش را بستهبود و قصد بازکردنشان را نداشت. چندساعتی میشد که از جمع خانه فراری شدهبود و به پشتبام پناه آوردهبود. صدای صلوات و خندههای گاه و بیگاه مجلس مردان در گوشش میپیچید. پتویی پهن کرده و روی آن طاقباز دراز کشیدهبود.
- امیرحسین... امیرحسین.
ناخواسته چشمانش را باز کرد. صدای محمد بود که آرامشش را بههم میریخت. بیآنکه توجهی کند، ن
مطالعهی این پارت کمتر از ۷ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۲۸ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.