ایشتار به قلم سیده نرجس کشاورزی
پارت هجده
زمان ارسال : ۱۸۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
یزد - ابرقوی - شب
چشمهایش را بستهبود و قصد بازکردنشان را نداشت. چندساعتی میشد که از جمع خانه فراری شدهبود و به پشتبام پناه آوردهبود. صدای صلوات و خندههای گاه و بیگاه مجلس مردان در گوشش میپیچید. پتویی پهن کرده و روی آن طاقباز دراز کشیدهبود.
- امیرحسین... امیرحسین.
ناخواسته چشمانش را باز کرد. صدای محمد بود که آرامشش را بههم میریخت. بیآنکه توجهی کند، ن