ایشتار به قلم سیده نرجس کشاورزی
پارت شانزده :
اولینچیزی که در اتاقش جلبتوجه میکرد، تابلوی وانیکاد قهوهای طلایی بود. ساعت شماطهدار کنار تابلو زمان را نشان میداد.
جورابهایش را از پا درآورد و درهم چپاند. گوشیاش را از جیبش بیرون کشید. چقدر دلش هوای شیراز را کردهبود. دلش جانانش را میخواست، همان دخترک موفرفری ریزنقش که دلش را به لرزه درآوردهبود.
پیامی از طرف ایشتار روی صفحهی گوشیاش خودنمایی میکرد. مشت
مطالعهی این پارت کمتر از ۱۱ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۳۵ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.