توأمان به قلم حنانه بامیری
پارت بیست و هشتم :
صدا آرام نکرد؛ قانع نشد. تنها گُر گرفت از دردی که در جانش افتاده بود. دردی که من در جانش انداختم.
- گور پدرِ همسایهها.
دست روی گوش فشردم تا صدای فریادش را نشنوم.
تنِ سستم را روی صندلی نهار خوری انداختم و فؤاد هالۀ سیاهی دیدگانم ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما