پیانولا به قلم مرجان فریدی
پارت چهل و نهم :
در مقابل چشمان حیران عمه خانوم سوار ماشین شدم و او هم پشت فرمان نشست.
به آرامی خیره مقابلم لب زدم:
_وقت ندارم وگرنه تاکسی می گرفتم.
بی توجه به من دنده عقب گرفت و در حالی که با سرعت به سمت در باغ می رفت دستش را بند صندلی ام کرد، گویی مرا از پشت صندلی در آغوش گرفته باشد، موذب شده بودم.
_فکر کن جبران اون شبه.
عصبی با بهت نیشخند دندان نمایی زدم
کامل از باغ خارج شد، در حالی ص
مطالعهی این پارت کمتر از ۱۰ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۶۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
محیا
20اخجونننن خزان بلاخره خودی نشون دادد
۳ ماه پیشملیکا
30وقتی بهتریم رمانا واس مرجان🥲🥺🍒
۳ ماه پیش@
30اخییییششش دلم خنک شد
۳ ماه پیشرها
80ببین عاشق این دخترایی هستیم که یهو میزنه به سرشون همه چیو به چوخ میدن
۳ ماه پیشKimia
60خداروشکر خزان حقشونو گذاشت کف دستشون🤣😍
۳ ماه پیشz.n
91ملاقه؟ باید یک یکشونو مینداخت تو دیگ اش که دیگه از این غلطای اضافی نکنن بیتربیتا
۳ ماه پیش
50خزان کماندو 😂😂
۳ ماه پیشN
20ای جان👌👌😁
۳ ماه پیشسمیرا
۲۵ ساله 20به به خزان جان یه خودی نشان دادی فیض بردیم افرین
۳ ماه پیشفائزه
10اوووف دلم خنک شدددددد
۳ ماه پیشAsal
30تمام دق دلیم خالی شد🤤👌🏻
۳ ماه پیشنور؛
80جیگرم خنک شد آخیش😂
۳ ماه پیشن
30وای فقط اونجایی که باملاقه زد اخیشششش دلم خنک شددددد😂👌
۳ ماه پیشسمیه
00دمت گرم خزان 🤍
۳ ماه پیش
Behnaz
50همه تو زندگی هرچی بدبختی کشیدیم از همین فامیله