پارت چهل و نهم :

در مقابل چشمان حیران عمه خانوم سوار ماشین شدم و او هم پشت فرمان نشست.
به آرامی خیره مقابلم لب زدم:
_وقت ندارم وگرنه تاکسی می گرفتم.
بی توجه به من دنده عقب گرفت و در حالی که با سرعت به سمت در باغ می رفت دستش را بند صندلی ام کرد، گویی مرا از پشت صندلی در آغوش گرفته باشد، موذب شده بودم.
_فکر کن جبران اون شبه.
عصبی با بهت نیشخند دندان نمایی زدم
کامل از باغ خارج شد، در حالی ص

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۱۰ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۶۲ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Behnaz

    50

    همه تو زندگی هرچی بدبختی کشیدیم از همین فامیله

    ۲ ماه پیش
  • محیا

    20

    اخجونننن خزان بلاخره خودی نشون دادد

    ۳ ماه پیش
  • ملیکا

    30

    وقتی بهتریم رمانا واس مرجان🥲🥺🍒

    ۳ ماه پیش
  • @

    30

    اخییییششش دلم خنک شد

    ۳ ماه پیش
  • رها

    80

    ببین عاشق این دخترایی هستیم که یهو میزنه به سرشون همه چیو به چوخ میدن

    ۳ ماه پیش
  • Kimia

    60

    خداروشکر خزان حقشونو گذاشت کف دستشون🤣😍

    ۳ ماه پیش
  • z.n

    91

    ملاقه؟ باید یک یکشونو مینداخت تو دیگ اش که دیگه از این غلطای اضافی نکنن بیتربیتا

    ۳ ماه پیش
  • 50

    خزان کماندو 😂😂

    ۳ ماه پیش
  • N

    20

    ای جان👌👌😁

    ۳ ماه پیش
  • سمیرا

    ۲۵ ساله 20

    به به خزان جان یه خودی نشان دادی فیض بردیم افرین

    ۳ ماه پیش
  • فائزه

    10

    اوووف دلم خنک شدددددد

    ۳ ماه پیش
  • Asal

    30

    تمام دق دلیم خالی شد🤤👌🏻

    ۳ ماه پیش
  • نور؛

    80

    جیگرم خنک شد آخیش😂

    ۳ ماه پیش
  • ن

    30

    وای فقط اونجایی که باملاقه زد اخیشششش دلم خنک شددددد😂👌

    ۳ ماه پیش
  • سمیه

    00

    دمت گرم خزان 🤍

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.