ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت یازده
زمان ارسال : ۲۴۴ روز پیش
عصبانی سرمو بین دستام گرفتم و توی اتاق ارسلان راه رفتم و زیر لب گفتم :
- دیوونگیه، دیوونگیه.
یهو چرخیدم سمتش و درحالی که داشتم خودمو کنترل میکردم داد نزنم گفتم :
- دیوونگیه.
دستاشو بالا گرفت و گفت :
- باشه...باشه، آروم باش.
- نه، نه نمیتونم آروم باشم. چطور تونستی همچین دروغ شاخ داری رو بدون هماهنگی با من بگی؟
روی تخت خوابش نشست و گفت :
- نمیدونم... من دیدم
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
لارا
00این رمان عالیه