ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت یازده
زمان ارسال : ۳۰۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 12 دقیقه
عصبانی سرمو بین دستام گرفتم و توی اتاق ارسلان راه رفتم و زیر لب گفتم :
- دیوونگیه، دیوونگیه.
یهو چرخیدم سمتش و درحالی که داشتم خودمو کنترل میکردم داد نزنم گفتم :
- دیوونگیه.
دستاشو بالا گرفت و گفت :
- باشه...باشه، آروم باش.
- نه، نه نمیتونم آروم باشم. چطور تونستی همچین دروغ شاخ داری رو بدون هماهنگی با من بگی؟
روی تخت خوابش نشست و گفت :
- نمیدونم... من دیدم
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
لارا
00این رمان عالیه