ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت سی و هشتم :
همونطور که پشتم بهش بود سرمو تکون دادم و با قدم های سریع به سمتم اتاقم رفتم و درو بستم.
به در تکیه دادم و نفسم به شمارش افتاد
- نزدیک بود... نزدیک بود.... بازم از مرگ دَر رفتم.
چشمامو بستم و سر خوردم پایین و نشستم جلوی در
حالا کی جرعت میکرد توی این خونه با یه مشت جانی و قاتل بگیره بخوابه؟
درسته من!
هرچقدرم ترسیده باشم متأسفانه هیچ چیز مانع خوابم نمیشه.
البته ا
مطالعهی این پارت کمتر از ۶ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۷۰ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
مریم گلی
00فکر میکنم بلاخره با این کارهای با مزه ماتیلدا لیون ازش خوشش بیاد ممنونم حانیا جون