پارت سی و هفتم :

سریع سرمو عقب بردم و از جام بلند شدم و به سمت پله ها دویدم و با عجله پایین رفتم تا پام به زمین رسید
یه مرد قد بلند عصا به دست با موهای یک دست سفیدی که از پشت بسته بود روبه روم ظاهر شد!
دو نفر دیگه هم کنارش بودن.
با دیدنم اول کمی نگاهش رنگ تعجب گرفت و یکه خورد اما بعد با جدیت و شایدم خشم بهم خیره شد. دوتا مرد کنارش که موهاشون از ته تراشیده شده بود و طبق روال کت و شلوار مشکی داشتن عصب

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۶ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۷۴ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • مریم گلی

    00

    عجب بچه زرنگیه این ماتیلدا ،قشنگ بود حانیا جون

    ۹ ماه پیش
  • حانیا بصیری | نویسنده رمان

    مرسیی😘

    ۹ ماه پیش
  • آمینا

    10

    ماتیلدا داشتی غزل خدافظی رو میخوندیا😂

    ۹ ماه پیش
  • حانیا بصیری | نویسنده رمان

    😅😂

    ۹ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.