ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت سی و هشتم
زمان ارسال : ۱۷۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه
همونطور که پشتم بهش بود سرمو تکون دادم و با قدم های سریع به سمتم اتاقم رفتم و درو بستم.
به در تکیه دادم و نفسم به شمارش افتاد
- نزدیک بود... نزدیک بود.... بازم از مرگ دَر رفتم.
چشمامو بستم و سر خوردم پایین و نشستم جلوی در
حالا کی جرعت میکرد توی این خونه با یه مشت جانی و قاتل بگیره بخوابه؟
درسته من!
هرچقدرم ترسیده باشم متأسفانه هیچ چیز مانع خوابم نمیشه.
البته ا
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
مریم گلی
00فکر میکنم بلاخره با این کارهای با مزه ماتیلدا لیون ازش خوشش بیاد ممنونم حانیا جون