پارت چهل

زمان ارسال : ۲۲۱ روز پیش

قلبش برای لحظه‌ای از تپش ایستاد این صدا چقدر برایش آشنا بود!

تقلا می‌کرد که ناگهان کلاه سویی شرتش از سرش افتاد و موهای پرپیچ و تابش در هوا پریشان شد. الکساندر با دیدن چهره‌اش شوکه شده و بلافاصله به عقب برگشت. ناخودآگاه زمزمه کرد:

_ امکا ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید