پارت چهل و هشتم :



پلکهایم را چندین بار بهم زدم تا به تاریکی سبزگونه عادت کنم. با دیدن پیچکهای سبزروی دیوارمبهوت ماندم.

کارون درب آهنی را با ساقه های سبزپوشاند.

کارون با خستگی دستم را گرفت:

-هیس. سروصدا نکن. بیا اینجا آروم بشین. تا چند ساعت دیگه آلها از خواب بیدارمیشن و دنبال قلب و شش برای خوردن می گردن!

روی سکوی سنگی بدریخت نشسته و با تمسخربه حرفهایش خندیدم.

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۶۱ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    00

    چراکارون همه چیزمیدونه؟ممنون طیبه خانم😘

    ۹ ماه پیش
  • طیبه حیدرزاده | نویسنده رمان

    حالا

    ۹ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.