طلسم تارادیس به قلم طیبه حیدرزاده
پارت چهل و هشتم :
پلکهایم را چندین بار بهم زدم تا به تاریکی سبزگونه عادت کنم. با دیدن پیچکهای سبزروی دیوارمبهوت ماندم.
کارون درب آهنی را با ساقه های سبزپوشاند.
کارون با خستگی دستم را گرفت:
-هیس. سروصدا نکن. بیا اینجا آروم بشین. تا چند ساعت دیگه آلها از خواب بیدارمیشن و دنبال قلب و شش برای خوردن می گردن!
روی سکوی سنگی بدریخت نشسته و با تمسخربه حرفهایش خندیدم.
اسرا
00چراکارون همه چیزمیدونه؟ممنون طیبه خانم😘