حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت پنجاه و سوم
زمان ارسال : ۱۵۳ روز پیش
با سعی وافر در فرو خوردن خشم، چشم از چشمان دریده مرد گرفت و پشت فرمان نشست و مستقیم سوی نزدیک ترین بیمارستان راند. انگشتانش با حرص فرمان را می فشردند و دندان هایش روی هم
می لغزید. اگر شعور نداشت، احترام را زیر پا می گذاشت و سیلی نثار صورت مردک می کرد.
مردک بی فهم دیواری کوتاه تر از او نیافته بود. درک نمی کرد این چه طرز فکری ست که اکثریت مردم با دیدن او و امثالش دارند. کافی ست چشمشان
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.