سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت پنجاه و هشتم :
محمد دستی کلافه به صورتش کشید :
_بیا جلو بشین.
با صدای بغض آلود گفتم :
_خیلی کار خوبی کردی ،خانواده نداره !
محمد برگشت و مرا نگریست :
_یعنی چی ؟
در حالیکه برای پگاه دست تکان می دادم و او را نگاه می کردم که وارد خوابگاه می شد ،جواب محمد را دادم :
_ پرورشگاه بزرگ شده .
محمد لحظه ای غم زده به پگاه نگاهی کرد و بعد بدون اینکه منتظر باشد من جلو بشینم ،ماشین را روشن کرد و ب
ندا
00دوسش دارم ولی چراکم اخه نخونده تموم میشه کاشک رایگانم بود حیف این داستانا