پارت پنجاه و هشتم :

محمد دستی کلافه به صورتش کشید :
_بیا جلو بشین.
با صدای بغض آلود گفتم :
_خیلی کار خوبی کردی ،خانواده نداره !
محمد برگشت و مرا نگریست :
_یعنی چی ؟
در حالیکه برای پگاه دست تکان می دادم و او را نگاه می کردم که وارد خوابگاه می شد ،جواب محمد را دادم :
_ پرورشگاه بزرگ شده .
محمد لحظه ای غم زده به پگاه نگاهی کرد و بعد بدون اینکه منتظر باشد من جلو بشینم ،ماشین را روشن کرد و ب

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۲ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۷۰ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • ندا

    00

    دوسش دارم ولی چراکم اخه نخونده تموم میشه کاشک رایگانم بود حیف این داستانا

    ۹ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.