سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت پنجاه و هفتم :
اول کمی جا خوردم و سپس با صدای بلند خندیدم ،یک کلمه ی درست و حسابی از دهان این دختر در نمی آمد، شوخی و جدیش هم مشخص نبود .آهی در دل کشیدم و گفتم :
_ای کاش واقعا همچین اتفاقی بیافتد .
اما مطمئن بودم که محمد اصلا به این دختر نمی آید و احتمالا یکی دیگر از شوخی های احمقانه پگاه بود.قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین افتاد ،اصلا حوصله ی اینکه به خانه برگردم و دوباره مادرم همان حرف های تکراری ر
مطالعهی این پارت کمتر از ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۷۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.