پارت سی و ششم :

به سمت همون اتاق‌ی که برده بودنم رفتم و درو باز کردم رفتم داخلش. دستمو به کمرم زدم و جلوی تخت دو نفره سلطنتی توی اتاق کلافه راه رفتم
- چرا هیچ توضیحی بهم نمیده؟ انقدر رمزی حرف زدن واقعا برام هضم نشده و رو اعصابه.
پرده های مخمل سبز رنگ توی اتاقو با حرص کشیدم کنار و اون نور افتاد توی اتاق و همه جا روشن شد.
پنجره‌ های غول پیکر اتاق نگاه کردم و گفتم :
- خدا نکنه لازم بشه من از اینج

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۶ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۲۷۷ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 00

    واووووووو چه دوربین جایی باحالی گذاشته بود 🤯😲عالی بود مرسی حانیا جونم💋💋

    ۹ ماه پیش
  • حانیا بصیری | نویسنده رمان

    😘😘

    ۹ ماه پیش
  • آمینا

    00

    آخه بی شعور نمیگی خونه دوربین داره رفتی پشت در وایسادی😅

    ۹ ماه پیش
  • حانیا بصیری | نویسنده رمان

    به نکته ضخیمی اشاره کردی

    ۹ ماه پیش
  • مریم گلی

    00

    واقعاً توی چه مخمصه ای گیر افتاده که نمیدونه دوست ودشمنش کین ،ممنون حانیا جون مثل همیشه زیبا و دوست داشتنی

    ۹ ماه پیش
  • حانیا بصیری | نویسنده رمان

    😍مرسی عزیزم

    ۹ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.