ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت سی و پنجم
زمان ارسال : ۱۸۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
دنبالش راه افتادم و پله هارو یکی یکی بالا رفتیم
- فکر میکردم تحملت بیشتر از این حرفاست.
لبامو روی هم فشار دادم و لعنتی اشکام توی چشمام شروع به جمع شدن کردن.
- فکر کردم میتونم ولی نمیتونم.
همونطور که پله هارو بالا میرفتیم بدون اینکه بهم نگاه کنه دستشو توی جیب شلوارش کرد و دستمال سفید رنگی بیرون اورد و به سمتم گرفت.
- بهش احتیاج ندارم
دستشو عقب نبرد.
پ
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
نیلوفر ابی
00خیلی عالی