کوه آمین به قلم زهرا باقری
پارت شصت :
البته صدای بلندم تو صدای موتور ماشین گم شد و چند ثانیه طول کشید تا سیاوش ماشین و خاموش کنه و پیاده بشه.
یه کت کوتاه چرم تنش بود و نسبت به دفعه ی قبل مرتب تر و پولدارتر به نظر میومد!
همین که منو دید یه ثانیه حرفی نزد و بعد بدون سلام و احوالپرسی با عصبانیت گفت:
_تو چرا بیرونی؟!
_سلام... داشتم قدم میزدم!
_ببینم تو مطمئنی درس پزشکی خوندی؟!
_شک نکن!
_پس چطور دوزار عقل ندار
مطالعهی این پارت کمتر از ۸ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۹۴ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.