سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت سی و دوم :
مادرم افسرده و بی حال دستش را روی پیشانیم گذاشت و لحن صدایش کمی متاثر بود:
_آره هنوز تب داره
_دوباره ببریمش دکتر ؟
_نه همیشه وقتی مریض میشه تب می کنه .
سرفه ای کردم و روی تشک نشستم و گفتم :
_حالم خوبه نگران نباشین.
وقتی محمد بیرون رفت ،رو به مادرم کردم و گفتم :
_کی اومدین ،با کی اومدین ؟
مادرم با لحنی آرام و مهربان گفت :
_ساعت ۷ که رسیدیم محمد جلوی ترمینال منتظ
مطالعهی این پارت کمتر از ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۵۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.