گلباش به قلم سمیه نوروزی
پارت شصت :
از آن پایین چشمانم را به تاته دوختم. هر دو همدیگر را خوب میشناختیم، آنقدر خوب که با همان لحنی که صدایش زدم، حرفم را خوانده بود. با صدایی بلند زنها را مخاطب قرار داد:
- همگی از صخره برید پایین.
صدای پُر تحکم شنوخانم همراه با جیغش بلند شد.
- من بچهم رو میخوام.
سلیمان که لبهی پرتگاه، هر دو دست را به سرش گذاشته بود و مردانه اشک میریخت، بلند شد و سمت همسرش رفت. از آ
مطالعهی این پارت حدودا ۴ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۷۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.