سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت پنجاه و ششم :
با چشم و ابرو به او فهماندم که ارام باشد ،پگاه گنگ نگاهم کرد،دست سردم را به نرمی فشرد و لبخند زد .محمد کلافه تر از قبل پایش را روی پدال گاز فشار داد و اینه را جوری ثابت کرد که پگاه در آن معلوم نباشد .پگاه غر زد :
_ داشتم شالمو درست می کردما !
با سریع ترین حالت ممکن قبل از اینکه دوباره تشنجی برپا شود ،مداخله کردم :
_ شالت خوبه .
محمد برگشت و با ناباوری لحظه ای پگاه را نگریست ،بعد د
مطالعهی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۸۰ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.