پیانولا به قلم مرجان فریدی
پارت چهل و پنجم :
در اتاقم راه میرفتم، ویالونم را برمیداشتم و کمی بعد با خشم مینواختم.
کمی بعد تر با گریه به روتختی ام چنگ میزدم و صدایم را لابه لای الیافش خفه مینمودم.
بانو میدانست که من هرسال در این شب به چه جنونی دچارم.
برایم دمنوش میاورد، ارام باخش میاورد.
موهایم را نوازش میکرد و سرم را روی پایش میگذاشت و از خوبی ها میگفت از زیبایی های دنیایی که من هرگز ندیدم.
کمی بعد او میرفت و من از
مطالعهی این پارت حدودا ۸ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۷۵ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
sahel
00خیلی خوب بود
۶ روز پیشs
00خوبه
۶ روز پیشمبینا
10خزاننن 😭😭😭
۱ ماه پیشShiybiy
00عالییییی بود تفلک خزان 🥺
۲ ماه پیشmoon
80امان از حرف هایی که قشنگ حتی به تیکه های شکسته هم رحم نمیکنه و بازم بیشتر میشکونه
۳ ماه پیشصدف
10و چه غم انگیز
۴ ماه پیشN
10👏
۴ ماه پیشاسرا
10🙏💋
۴ ماه پیشعاطفه
10بیچاره خزان
۴ ماه پیشاکرم بانو
10بیچاره خزان
۴ ماه پیشنمیدانم
50بیچاره خزان برای منم یه همچین اتفاقاتی که کمی شبیه این ماجرای خزانمونه افتاده به خاطر همین خزان رو با بند بند وجودم درک میکنم و میدونم که مشکلتو هی به رخت بکشن چه حسی داره❤️ 🩹
۴ ماه پیشسارا
۲۲ ساله 10سلام خانوم فریدی .من یک هفته هست واریزی انجام دادمم ولی هنوز عضو نشدم .میشه زودتر منو عضو کنید
۴ ماه پیشFaezeh
20از همون اول از سحر خوشم نیومد😒 چرا این عمه ی اینقدر تو زندگیاشون دخالت میکنه و نظر میده؟؟!آخه به تو چه کور رنگی داره یا نمیتونه بچه دار بشه....حالا خوبه دکتره گفت با دارو حل میشههه
۹ ماه پیشFaezeh
60سایه ی میکائیل تو تراس🙂 مطمئنم همه ی حرفای خزان رو شنیده...
۹ ماه پیش
sahel
00خیلی خوب بود