ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت سی و چهارم :
اهرم روی ویلچرش رو تکون داد و نزدیکم اومد
- اسمت چیه؟
- چرا باید جوابتو بدم؟
لبخند مهربونی زد و گفت :
- لازم نیست بترسی میتونی اسمتو بگی.
خنده مسخره ای کردم و گفتم :
- بترسم؟
همچنان با لبخند نگاهم میکرد
همونطور که خنده عصبیم ادامه داشت به سقف نگاه کردم و گفتم :
- میگه نترس...
یهو منفجر شدم و با صدای بلند گفتم :
- کمتر از هشت ساعت از یه انفجار و یه آتیش
آمینا
10ای بابا دختره رو روانی کردین هی معما پشت معما ما بدتر از فرشته روانی شدیم😅