ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت سی و چهارم
زمان ارسال : ۱۹۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
اهرم روی ویلچرش رو تکون داد و نزدیکم اومد
- اسمت چیه؟
- چرا باید جوابتو بدم؟
لبخند مهربونی زد و گفت :
- لازم نیست بترسی میتونی اسمتو بگی.
خنده مسخره ای کردم و گفتم :
- بترسم؟
همچنان با لبخند نگاهم میکرد
همونطور که خنده عصبیم ادامه داشت به سقف نگاه کردم و گفتم :
- میگه نترس...
یهو منفجر شدم و با صدای بلند گفتم :
- کمتر از هشت ساعت از یه انفجار و یه آتیش
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
آمینا
10ای بابا دختره رو روانی کردین هی معما پشت معما ما بدتر از فرشته روانی شدیم😅