ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت سی و سوم :
با حالت درآمیخته از خشم و گریه گفتم :
- چی داری میگی برای خودت؟ مامان و بابام دق میکنن، من میخوام از اینجا برم.
همینکه اومدم قدم اولو بردارم یکی از پشت دستمو گرفت.
عصبانی به مردی که نمیدونم از کجا پیداش شد و یه بازومو محکم گرفته بود نگاه کردم و داد زدم :
- ولم کن. میخوام برم... میخوام برم ولم کنید.
شایان کنار لئون ایستاد و گفت :
- شلوغ بازی در نیار.
درحالی که تلاش
مطالعهی این پارت کمتر از ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۸۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
مریم گلی
00خدا آخر وعاقبتتو ختم به خیر کنه ماتیلدا جان ،ممنون حانیا جون